گزارش کارآزمایشگاه و مطالب مختلف

شنبه 10 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

ازتخت تا عرش

سیزده سالش بود که رفت جبهه

توی عملیات بدر از ناحیه گردن قطع نخاع شد

هفده سال روی تخت ولی همواره خندان بود

بالای سرش این بیت شعر چشم نوازی می کرد:

چرا پای کوبم ، چرا دست بازم

                  مرا خواجه بی دست و پا می پسندد

همسرش میگه: نیم ساعت قبل از شهادتش بهم گفت:

نگران نباش! جای من رو توی بهشت بهم نشون دادند

                    خاطره ای از زندگی جانباز شهید حاج حسین دخانچی

 



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


شنبه 10 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

دقت در داوری

روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود. مردی که از آن جا می گذشت از او پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو. آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سؤال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو. آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. هنوز چند قدمی راه نرفته بود که لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید. مرد گفت: چرا اول نگفتی؟ لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی دانستم تند می روی یا کُند. حال که دیدم دانستم که یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


شنبه 10 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

همرنگ با همرزمان...

اهواز که بودیم مصطفی زخمی شد

هوا خیلی گرم بود و پای ایشون توی گچ

پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می یومد

با این حال حاضر نبود کولر روشن کنند و می گفت:

چطور کولر روشن کنم وقتی بچه ها توی گرما می جنگند؟

مصطفی همون غذایی رو می خورد که همه می خوردند

                       خاطره ای از زندگی سردار شهید دکتر مصطفی چمران

                        منبع: کتاب نیمه پنهان ماه ، جلد 1 ، صفحه 42

 



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


شنبه 10 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

حاضر جوابی طفل

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از حكما از طفلى پرسيد: اگر به من بگويى كه خدا كجا است ، يك عدد پرتقال به تو مى دهم  آن پسر در جواب گفت : من دو عدد پرتقال به شما مى دهم ، كه بگويى خدا كجا نيست

كشكول مختار، ص 121

 



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


شنبه 10 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

چادر...

رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.

وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت:

بیارش داخل اتاق عمل...

دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم

مجروح به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و به سختی گفت:

من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری

ما برای این چادر داریم می رویم

چادرم در مشتش بود که شهید شد...

                          راوی: خانم موسوی از پرستاران زمان جنگ

 



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


شنبه 10 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

نامه اعمال

امام على (عليه السلام ) در حال عبور از محلى ، چشمش به عده اى از جوانان افتاد، كه سخنان لغو و بيهوده مى گفتند و مى خنديدند. حضرت فرمودند: آيا نامه عملتان را با اين چيزها سياه مى كنيد؟ گفتند: يا على (عليه السلام ) آيا اينها را هم مى نويسند
حضرت فرمود: آرى ! حتى دميدن نفس را هم مى نویسند



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان گزارش کار آزمایشگاه و مطالب مختلف span> و آدرس labreportandsubject.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.