گزارش کارآزمایشگاه و مطالب مختلف

جمعه 6 شهريور 1394
ن : mahdi shirkavand

تو گفتی !!!!! اما !!!!!!! خداوند پاسخ داد !!!!!

   "  به نام هستی بخش عالم "

من هرگز تورا فراموش نخواهم کرد

آیا کلبه ی شما هم در حال سوختن است ؟

 تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شده ، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می کرد تا اورا  نجات بخشد ، ساعت ها به اقیانوس چشم می دوخت  ، تا شاید نشانی از کمک بیابد اماهیچ چیز به چشم نمی آمد .

در آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از قایق بسازد تا از خودو و سایل اندکش بهتر محافظت نماید ، روزی پس از آن که از جستجوی غذا باز گشت ، خانه کوچکش را در آتش یافت ، دود به آسمان رفته بود .

پس با اندوهگین فریاد زد "خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی ؟"

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخاست ، آن می آمد تا اورا نجات دهد .

مرد از نجات دهندگانش پرسید : چطور متوجه شدید که من اینجا هستم ؟

آن ها در جواب گفتند " ما علامت دودی را که فرستادی دیدیم !"

 

آسان می توان دلسرد شد هنگامی که به نظر می رسد کارها به خوبی پیش نمی روند ، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست ، حتی در میان درد ورنج .

دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند .

برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می گوییم ، خداوند پاسخ مثبتی دارد .

توگفتی : آن غیر ممکن است ،

خداوند پاسخ داد: همه چیز ممکن است .

توگفتی : هیچ کس واقعا مرا دوست ندارد ،

خداوند پاسخ داد : من تو را دوست دارم .

توگفتی : من بسیار خسته ام  ،

خداوند پاسخ دا د: من به تو آرامش می دهم .

توگفتی : من توان ادامه دادن ندارم ،

 خداوند پاسخ داد: رحمت من کافی است .

توگفتی : من نمی توانم مشکلاتم را حل کنم ،

خداوند پاسخ داد : من گام های تورا هدایت می کنم .

توگفتی : من نمی توانم خودم را ببخشم ، 

خداوند پاسخ داد : من تورا بخشیده ام .

توگفتی : من به اندازه کافی با هوش نیستم ،

خداوند پاسخ داد: من به تو عقل داده ام .

تو گفتی: من  نمی توانم آن را انجام دهم  ،

خداوند پاسخ دا د : تو هر کاری را با من می توانی به انجام برسانی .

تو گفتی: من احساس تنهایی می کنم ،

 خداوند پاسخ داد : من هرگز تورا ترک نخواهم کرد .



:: موضوعات مرتبط: مذهبی، جملات حکیمانه، جمهوری اسلامی ایران، اسلام، داستان، ،


جمعه 6 شهريور 1398
ن : mahdi shirkavand

4 اصل در زندگی

از حکیمی پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟


گفت : چهار اصل


1- دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم


2- دانستم كه خدا مرا می بیند پس حیا كردم


3- دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم


4- دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم



:: موضوعات مرتبط: مذهبی، جملات حکیمانه، جمهوری اسلامی ایران، اسلام، داستان، ،


جمعه 6 شهريور 1394
ن : mahdi shirkavand

مردم چه می گویند؟؟؟؟؟؟

ارزش یکبار خواندن را دارد!!!!!!!!!!!
 
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
 
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

 

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

 

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند...

 

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
 
 
... مُردَم



برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت:مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
 
حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...

 

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم،
 
لحظه ای نگران من نیستند

 

 
و چه نيكو فرموده قرآن كريم:

«وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ»

 

و از[حرف] مردم مي‌ترسيدى و حال آنكه خداوند سزاوارتر است اينكه از مخالفت امر او بترسى‏


:: موضوعات مرتبط: مذهبی، جمهوری اسلامی ایران، اسلام، داستان، ،


جمعه 6 شهريور 1394
ن : mahdi shirkavand

نخند،به کسی که ......

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب.
نخند!
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.
نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.
نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.
نخند!
…به دستان پدرت،

به جاروکردن مادرت،

به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،

به راننده ی چاق اتوبوس ،

به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده ی آژانسی که چرت می زند،

به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،

به مجری نیمه شب رادیو،

به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،

به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی

….نخند،نخند که دنیا ارزشش رانداردکه تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!!

که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!!!

آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بارمی برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جارو می زنند

سرما و گرما می کشند،

وگاهی خجالت هم می کشند،…….خیلی ساده

نخند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



:: موضوعات مرتبط: جملات حکیمانه، بدون شرح، جمهوری اسلامی ایران، داستان، ،


جمعه 6 شهريور 1394
ن : mahdi shirkavand

اوج غیرت...؟؟؟؟

 شیخ بهاء الدین عاملی در یکی از کتاب های خود می نویسد : روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد . قاضی شوهر را احضار کرد و او طلب خود را انکار نمود یا فراموش کرده بود . قاضی از زن پرسید : آیا بر گفته ی خود شاهدی داری ؟ زن گفت : آری ، آن دو مرد شاهدند .

قاضی از گواهان پرسید : گواهی دهید زنی که مقابل شماست پانصد مثقال ار شوهرش که این مرد است طلب دارد و او نپرداخته است .گواهان گفتند : سزاست این زن نقاب مقابل صورت خود را عقب بزند تا ما لحظه ای وی را درست بشناسیم که او همان زن است ، تا آنگاه گواهی دهیم

چون این زن سخن را شنید بر خود لرزید و شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید ؟ برای پانصد مثقال طلا ، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد ؟! هرگز! من پانصد مثقال خواهم داد و رضایت نمی دهم که چهره ی همسرم در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود . چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهر بخشید
چه خوب بود آن مرد باغیرت ، امروز جامعه ی ما را هم می دید که برخی .........



:: موضوعات مرتبط: مذهبی، بدون شرح، جمهوری اسلامی ایران، داستان، ،


جمعه 6 شهريور 1394
ن : mahdi shirkavand

علت آفرینش مگس

غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد،

اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست

و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند. مدتی گذشت،

پادشاه از غلامش پرسید:«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟»

 غلام گفت: «مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها

 زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»

                                                            جوامع الحکایات



:: موضوعات مرتبط: مذهبی، جمهوری اسلامی ایران، داستان، ،


جمعه 6 شهريور 1394
ن : mahdi shirkavand

شاه کلید

 

جواني نزد شيخ حسنعلي نخودكي آمد و گفت :

سه قفل در زندگي ام وجود داردو سه كليد از شما ميخواهم؛

قفل اول اين است كه دوست دارم ازدواج سالم داشته باشم؛

قفل دوم؛دوست دارم كارم پر بركت باشد؛

قفل سوم هم دوست دارم عاقبت به خير بشوم.

شيخ نخودكي فرمود : براي قفل اول نماز را اول وقت بخوان.

براي قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.

و براي قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض كرد سه قفل با يك كليد!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟

شيخ نخودكي فرمود : نماز اول وقت شاه كليد است...



:: موضوعات مرتبط: مذهبی، جمهوری اسلامی ایران، داستان، ،


جمعه 16 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

حکیم...

روزی مریدان نزد حکیمی رفتند و از او پرسیدند:
ای حکیم ! فیلترینگ بدتر است یا کم بودن پهنای باند؟

حکیم نگاه معنی‌ داری به آنها کرد و فرمود:
هیچکدام!

چیزی در اینترنت هست که از هر دوی اینها بدتر و اعصاب خردکن تر است!

مریدان با حیرت به حکیم نگریستند و فرمودند:
ای حکیم! از فیلترینگ بدتر چیست؟

حکیم فرمود:
“مشاهده این لینک تنها برای اعضا سایت امکان پذیر است. 
برای ثبت‌ نام اینجا کلیک کنید”

بعد از این سخن، مریدان نعره‌ها زدند
و گریبان پاره کردندی

و لپ‌ تاپ‌ های خود را به زمین کوبیدندی،

فغان کشان به رشته کوهای آلپ پناه بردندی!!



:: موضوعات مرتبط: طنز، داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


پنج شنبه 15 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

قصه امروز انسانها...

یکی از خدا میپرسه : ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰ روز واسه تو چقدره؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خدا میگه ۱ دقیقه...
طرف دوباره میگه: خدایا ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰ دلار واسه تو چقدره؟
خدا: ۱ سنت...
طرف میگه : ای خدا به من فقط یک سنت بده
خدا میگه : باشه فقط یه دقیقه صبر کن
این شده حکایت ما!!!!!



:: موضوعات مرتبط: مذهبی، بدون شرح، اسلام، داستان، ،
:: برچسب‌ها: اسلام,


شنبه 10 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

نوشابه پپسی...

آمریکا که بودیم هیچ وقت پپسی نمی خورد

چند بار گفتم برام نوشابه پپسی بخر ، اما نخرید

یه بار بهش اعتراض کردم و گفتم:

این نوشابه ها که تفاوت قیمت ندارند

پس چرا نوشابه پپسی نمی خری؟

گفت: چون کارخانه پپسی مال اسرائیلی هاست...

                           خاطره ای از زندگی خلبان شهید عباس بابایی

 



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


شنبه 10 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

ازتخت تا عرش

سیزده سالش بود که رفت جبهه

توی عملیات بدر از ناحیه گردن قطع نخاع شد

هفده سال روی تخت ولی همواره خندان بود

بالای سرش این بیت شعر چشم نوازی می کرد:

چرا پای کوبم ، چرا دست بازم

                  مرا خواجه بی دست و پا می پسندد

همسرش میگه: نیم ساعت قبل از شهادتش بهم گفت:

نگران نباش! جای من رو توی بهشت بهم نشون دادند

                    خاطره ای از زندگی جانباز شهید حاج حسین دخانچی

 



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


شنبه 10 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

دقت در داوری

روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود. مردی که از آن جا می گذشت از او پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو. آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سؤال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو. آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. هنوز چند قدمی راه نرفته بود که لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید. مرد گفت: چرا اول نگفتی؟ لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی دانستم تند می روی یا کُند. حال که دیدم دانستم که یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


شنبه 10 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

همرنگ با همرزمان...

اهواز که بودیم مصطفی زخمی شد

هوا خیلی گرم بود و پای ایشون توی گچ

پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می یومد

با این حال حاضر نبود کولر روشن کنند و می گفت:

چطور کولر روشن کنم وقتی بچه ها توی گرما می جنگند؟

مصطفی همون غذایی رو می خورد که همه می خوردند

                       خاطره ای از زندگی سردار شهید دکتر مصطفی چمران

                        منبع: کتاب نیمه پنهان ماه ، جلد 1 ، صفحه 42

 



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


شنبه 10 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

حاضر جوابی طفل

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از حكما از طفلى پرسيد: اگر به من بگويى كه خدا كجا است ، يك عدد پرتقال به تو مى دهم  آن پسر در جواب گفت : من دو عدد پرتقال به شما مى دهم ، كه بگويى خدا كجا نيست

كشكول مختار، ص 121

 



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


شنبه 10 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

چادر...

رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.

وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت:

بیارش داخل اتاق عمل...

دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم

مجروح به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و به سختی گفت:

من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری

ما برای این چادر داریم می رویم

چادرم در مشتش بود که شهید شد...

                          راوی: خانم موسوی از پرستاران زمان جنگ

 



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


شنبه 10 خرداد 1393
ن : mahdi shirkavand

نامه اعمال

امام على (عليه السلام ) در حال عبور از محلى ، چشمش به عده اى از جوانان افتاد، كه سخنان لغو و بيهوده مى گفتند و مى خنديدند. حضرت فرمودند: آيا نامه عملتان را با اين چيزها سياه مى كنيد؟ گفتند: يا على (عليه السلام ) آيا اينها را هم مى نويسند
حضرت فرمود: آرى ! حتى دميدن نفس را هم مى نویسند



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان گزارش کار آزمایشگاه و مطالب مختلف span> و آدرس labreportandsubject.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.