شهید برونسی می گفت:
اولین دفعه که می خواستم به جبهه بروم برای خداحافظی به خانه آمدم و دیدم که خانمم حالت غش به او دست داده و خیلی وضع ناجوری داشت.
می گفت:
بالای سرش ایستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود.
مانده بودیم که چه طوری با این وضعیت روحی و جسمی که دارد جریان رفتن جبهه را به او بگویم. از طرفی مجبور بودم.
چون وقت داشت تند تند می گذشت و باید خودم سریع به کارهایم می رساندم.
بالاخره جریان را به خانمم گفتم:
تا خانمم جریان را شنید هم خودش و هم مادر خانم من گفت:
ما را با وضعیت به کی می سپاری؟ در این موقعیت و شرایط اگر ما الان بیفتیم چه کسی ما را به دکتر می برد.
گفتم که:
به خدا می سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست.
قبل از اینکه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ایشان دست می دهد و خلاصه مجبور است
که این خانم و خانواده را به همین وضعیت با چند بچه رها کند و خودش را به کاروان برساند.
می گفت:
بعد از مدتی که در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و دیدم که خانواده خیلی خوشحال است.
تعجب کردم پرسیدم جریان چیست؟
خانمم جریان را اینگونه تعریف می کردند،
می گفتند:
بعد از این که تو رفتی در همان حالی که من بی هوش بودم، یک کبوتر سفیدی وارد خانه شد و چند دور کنار خانه زد و کنار من نشست.
من حرکت کردم و به هوش آمدم، دیدم که این کبوتر است و نهایتاً پرواز کرد و رفت روی دیوار حیاط روبروی همان در اتاق نشست.
بعد از مدتی دور حیاط چرخی زد و نهایتاً داخل اتاق آمد و دوری زد و پرواز کرد و رفت و گفت:
از آن لحظه به بعد تا همین الانی که چند سال می گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه این مریضی سراغ خانمم نیامده است.